(☆♥.delneveshte.♥☆)



روز طـــــــبــــــیــــــعـــــــــت هـــــــــــم رفــــــتـــیم کــــه خــــــــیلی مـــــهــــــم بود.

امــــــشـــــــب هــــم برگــــــــردم یـــگــــــان تا 40 روز دیـگـــــــه بـیـام پـایـان دوره بـه امــــــید خــــدا.

 


 

سال 96 بود،دو سال و چیزی بود نميتونستم پول شهريه رو جور كنم،يعني به خاطر خرج خونه و اينا كار ميكردم. تبريز بلوك سبك و سنگين ميزدم.بعد بيخيال دانشگاه شدم و انصراف دادم،علاقه ي شديدي به رشتم داشتم و موفق بودم ولي واقعا زياد هزينه ميخواست،يه تكيه گاه ميخواست كه نداشتم خودم تكيه گاهي بودم برا خونه. بعد انصراف زود دفترچمو فرستادم برا خدمت،خدا خدا ميكردم زودبرم و تموم كنم بعدش هدفمو دنبال كنم(خارج شدن از ايران). تاريخ اعزامم شد برج هفت،٧/١٩ يعني چهل روز مونده بود و اين چهل روزو سخت كار كردم. حتي شب ١٨ هم سر كار بودم،تموم كه شدم رفتم موهامو با شماره ٤ زدم ،بعد يه دوش گرم گرفتمو دراز كشيدم،صبح ساعت 5 با مادرم روبوسي كردم كلي بوش كردمو بوسيدم دستاشو پيشونيشو،یه بغل سفت،بعد بدون اينكه ديگر اعضاي خونواده بفهمن حركت كردم سمت اروميه (سه راه ناحيه) جايي كه سربازا پخش ميشن. کلی ادم بود،مثل مورچه ریخته بودن. خندم میگرفت وقتی نگاشون میکردم،یاد بچگیم افتادم که مادرم اومد مدرسه نیم ساعتی وایستاد و فرستادمش.

خصوصیو بزنو کامل بخون.


مــــــــــیـــدونــــــم بــــــی نـــــــظــــــــــــیر نـــیـــــســـــــــــــتــم.

واســـــــه بـــــــی نــــظــــــیر بــــــــودن هــــــم تــــلاش و زنــــــدگــــــــی نـــمـــــیـــکـــــنم.

قـــــــــبـــــــل ایـــنکـــــــــه ســـــــــعــی کــــنــین مـــــــــنـــو بـا انــگـــــــشـــــت نــشــــــون بـــدیـــن.

مــــــطــــــمـــــــئـــن بــاشـــــیـن دســـــــتـــاتـــون تـــمــــــــیــزه.


تـــــــــنـــهـــــــــا بــــــــــــودن 

بــــــــــــهــــــــــتـــــر از ایــــــنه 

تــــــو یـــــه قــــــلــــــــبــــــــــی بــــــاشــــــی

کـــــــه بـــــــــرا هـــــمـــــــه جـــــــــز تـــــــو جـــــــا بـــــاشـــــه.


عـــــــــــشــــــــق مــــــــــــثــــــــــــل درگـــــــــــــیــــری دو نــــــفـــــــــر

 تـــــــــو خــــــــــــــــــیــابـــــــون مــــــــــیـــمــــــــونـــه

 هـــــــــــمــــــــــیـــشـــــــــــــه اونــــــــــی کــــــــه جـــــــــدا مــــــی کــــــنــه

یـــــه غـــــــــــــــــــــــریــــــبـــــــه س.


آره نمیخواستم دست گرگا بیفته.باهاش صحبت میکردم نصیحتش میکردم که زندگیشو بکنه درساشو بخونه.یه جورایی از خودم سردش میکردم،ولی ول کن نبود هربار که کاری میخواستم بکنم گریه میکردو میگفت میخوای ازم جدا شی. شرایطو سخت تر میکردم،چند ماه گذشت و بالاخره موفق شدم،گفت تو راست میگی کارم اشتباه بود.جدا شدیمو بعد دو سال دوباره برگشت،باز گریه میکرد که نمیتونه بی من سر کنه،دوسال پیش بچه بوده و الان بزرگ شده.باز خندم گرفت گفتم هنوز بچه ای بزرگ نشدی.بعد چند ماه گیر دوباره رفت،ولی این دفعه گیرم برا این بود که شاید بتونم اخلاقمو بهش نشون بدم که بمونه،چون کم دختری پیدا میشد که عفتشو از دست نده،بار دوم که رفت کمی ناراحت شدم،ولی باز به زندگی معمولیم ادامه دادم.تهران کار میکردم چند سال گذشته بود،سال 95 بود روز چهارشنبه سوری،داشتم بار میبردم به مشهد،زنگ زدو حرف نزد،یه شماره دیگه گرفته بود.فهمیدم خودشه،گفتم تو که باز برگشتی،گفت این روزو یادته؟ گفتم آره شبش جواب مثبت دادم بهت لعنت به اون شب.گریه کرد و گفت این دفعه واقعا بزرگ شدم میتونم تصمیم خودمو بگیرم،نزده ساله شده بود،گفتم فک نکنم همچین چیزی باشه تصمیمای تورو خونوادت واست میگیرن نه تو.گفت من برا خودم زندگی میکنم اونا تا حدی میتونن تصمیم بگیرن برام.این دفعه دیگه فراریش ندادم گفتم دختر خوبیه یه محله دنبالشه و این فقط بامن بوده از اولش،شاید قسمت همین باشه.که بقیشو اعصابم نمیکشه بنویسم،دوباره گذاشت و رفت،کلی ازم حلالی خواست که ببخشمش نمیتونه تصمیم بگیره و خونواده براش مهمه خواسته های اونا براش مهمه،لبخندی زدمو گفتم فقط برو یه بار دیگه هم نیا.این همه مدت که باهام بود یه بار فقط دست دادم برا خداحافظی. اگه بشینمو کارایی که باهام کرد رو واستون بگم که اصلا اعصابشو ندارم،شما که نمیشناسینش نفرینش میکنین. این بود قصه من.الان تنها کسی که واسم مهمه زن آیندمه که نه میشناسمش نه دیدمش ولی روزی زنم میشه،من بهش میگم فرشته خیالی.قسمتم. ممنون که خوندین.
آره من عاشقش نبودم،دوسش نداشتم،نه دیده بودمش نه میشناختمش،بعد چند مدت خواستم بهش فشار بیارم که دست از سرم برداره،نحوه پوششش،حرف زدنش،محدود کردنش.نمیخواستم ببینمش واسم مهم نبود که چه شکلیه و .هی اسرار میکرد قسمم میداد که برم ببینمش. منم سر کار میرفتمو خسته برمیگشتم خونه. منو با اسرارش شک مینداخت،یه روز خیلی قسمم داد گفت بیا،گفتم کارم تموم بشه میام،همون با لباس کارم رفتم کوچه نشسته بود با رفیقاش،فهمیدم اسرارش برا چی بود،که منو نشون رفیقاش بده بگه با سعید حرف میزنم،کاری که انتظارشو از یه بچه داشتم.کوچه رفیقم اینا بود،سر کوچه بود خودش،با هم تا ته کوچه رفتیم و برگشتیم،بهش نگفتم جریان چیه،برگشتنی هانی رو دعواش کردم که چرا این کارو کرد.هم با آبروی خودش هم با آبرو و شخصیت من.چند روز جوابشو ندادم،حرف از خود کشی زد ،حرف بچه گونه.گفتم باشه خودتو بکش اگه میتونی،ولی خودشم خوب میدونست که نمیتونه و فقط حرفه.کاریش نداشتم دیگه یه مدت گفتم خاموش میکنم گوشیمو هرچی میخواد بذا بشه،ولی بعد فکر اینکه بچه هستو دست یکی دیگه بیفته دلش میشکنه هزارتا بلا سرش میاد ادامه دادم رابطه رو مجبورن،تا وقتی که راهنماییش کنم تا که زمین نخوره.
چند ماه گذشت ،هی پیام میداد قسم میخورد که عاشقتم دوست دارم سعید.من: برو عزیزم این هوسه تو هنوز بچه ای.آره بچه بود 14 سالش بود،دویست متر بالاتر از ما مینشستن،تو منطقه اسمم پیچیده که سعید با هیچ کسی حرف نمیزنه اینم هوس کرده با من حرف بزنه.گوشی نداشت با گوشی مادرش پیام میداد.یه شب زنگ زد،شب چهارشنبه سوری.گوشی رو برداشتم، گریه می کرد،قسم میخورد که دوسم داره،اتاقم تنها بودم،اشک رو گونه هام جاری شد،نه به خاطر اینکه احساساتی شدم،به خاطر این بود که یه بچه 14 ساله داشت از عشق حرف میزد،بچه ای که هنوز نمیدونست ازدواج برا چیه عشق چیه.بعد تصمیم گرفتم که بهش ثابت کنم حسی که داره عشق نیست هوسه.صدای تق و توق بچه ها تو کوچه بود،گفتم تا تهش هستی؟! اون:به جون مادرم به جون عزیزم به قرآن تا تهش هستم،گفتم حاضری به خاطر این عشقی که میگی فداکاری کنی؟!اون:آره تو هرچی بگی قبول میکنم فقط تو بگو آره ،من: باشه قبول.از خوشحالی پر در آورده بود.
به قسمت اعتقاد داشتمو دارم.میگفتم قسمت هرچی باشه اون میشه نیازی نیست الان با کسی حرف بزنم چون شرایطشو ندارم،الکی چرا حرف بزنم،آدم دلتنگ میشه بی قرار میشه شب و روزش به هم میخوره برنامه هاش به هم میخوره چرا این کارو بکنم من،گه گاهی هم شماره هایی زنگ میزد بهم،از اون مزاحم تلفنی هایی که زنگ میزنن ببینن صدای طرف چطوره،خندم میگرفت،انگاری قحطی بود،ظهر خواب بودمو پیامی اومد،سلآم گللللم،گفتم شما؟! گفت آشنا،پریا هستم،جوابم این بود که حرف اضافی نزن نمیشناسمت مزاحم خوابم نشو.فردا شبش یکی زنگ زد،جواب دادم حرف نزد،داشتم با پی سی بازی میکردم،پیا داد که سلام شماره 4360 رو میشناسی؟ گفتم آره مزاحم تلفنی چطور؟ گفت دختر خوبی نیست باهاش حرف نزن،گفتم تو نمیگفتی هم قصد نداشتم حتی جوابشم بدم،ب سلامت بری.خداحافظی کرد و دوباره فرداش زنگ زد و قطع کرد،پیام داد که سعید من از تو خوشم اومده!!!! معلوم بود میشناخت منو،تعجب کردم،ولی واسم مهم نبود چون میدونستم هوسه.جوابشو نمیدادم هی پیام میداد.چند ماه همینجور ادامه داد.
سال 90 بود،هنرستان بودم اون موقع،با جنس مخالف رابطه ای نداشتم،رفیقامو میدیدم بعد مدتی حرف با دختری جدا میشدن بعد کما میزدنو سیگار میکشیدن و اینا،منم بهشون میخندیدم،نمیدونستن عشق چیه همش هوس بود بهشون میگفتم قبولشون نمیشد.بعد مدتی اونا هم کینه ای میشدن نسبت به طرفاشون،یکی دوتاش بود با عکسای من دنیای مجازی با دخترا حرف میزدن اون موقع یاهو مسنجر بود.با احساساتشون بازی میکردن تا که روزی فهمیدمو دیگه باهاشون عکس نگرفتم که نتونن سواستفاده کنن.دلم واسشون میسوخت،آدمی چقدر میتونه پست باشه،من اصلا علاقه ای به جنس مخالف نداشتم،نه که اصلا خوشم نیاد،فقط میدونستم کسی شبیه حرفاش نیست،میدونستم هوسه،کسی تا تهش نمیمونه باهام،برا همین سرم تو لاک خودم بود،یادم نمیاد رفته باشم جلو مدرسه،یا دنبال کسی افتاده باشم برا شماره.دوبار به دختری نگا نکردم،به کسی هم امید ندادم.

ســـــــــنـــگــــــــــــیـــن تــــــــریــــــن بار دنـــیـــاســـــــــتـــــــــــــــ،.

نــــگـــــــــه داشـــــــــــتـــــــــن عـــــــــــشـــــــــق کــــســــــی تــــو دلـــــتـــــــ،.

کــــــه از گـــــــــوشـــــــه ی ذهـــــــــنــــشـــــم نــــمـــــیــــگـــــذری.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

دریا گرافیک اخبار دنیای گیم و دیجیتال آرایشی و بهداشتی محسن سازگار وقتی روز به‌ روز بزرگتر می‌شوی جملات قصار ابوذر آبچر اقليمـ رهايے گردونه سوار