سال 96 بود،دو سال و چیزی بود نميتونستم پول شهريه رو جور كنم،يعني به خاطر خرج خونه و اينا كار ميكردم. تبريز بلوك سبك و سنگين ميزدم.بعد بيخيال دانشگاه شدم و انصراف دادم،علاقه ي شديدي به رشتم داشتم و موفق بودم ولي واقعا زياد هزينه ميخواست،يه تكيه گاه ميخواست كه نداشتم خودم تكيه گاهي بودم برا خونه. بعد انصراف زود دفترچمو فرستادم برا خدمت،خدا خدا ميكردم زودبرم و تموم كنم بعدش هدفمو دنبال كنم(خارج شدن از ايران). تاريخ اعزامم شد برج هفت،٧/١٩ يعني چهل روز مونده بود و اين چهل روزو سخت كار كردم. حتي شب ١٨ هم سر كار بودم،تموم كه شدم رفتم موهامو با شماره ٤ زدم ،بعد يه دوش گرم گرفتمو دراز كشيدم،صبح ساعت 5 با مادرم روبوسي كردم كلي بوش كردمو بوسيدم دستاشو پيشونيشو،یه بغل سفت،بعد بدون اينكه ديگر اعضاي خونواده بفهمن حركت كردم سمت اروميه (سه راه ناحيه) جايي كه سربازا پخش ميشن. کلی ادم بود،مثل مورچه ریخته بودن. خندم میگرفت وقتی نگاشون میکردم،یاد بچگیم افتادم که مادرم اومد مدرسه نیم ساعتی وایستاد و فرستادمش.

خصوصیو بزنو کامل بخون.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

دخترانه دِل نِگاری فاخته پرواز ایکس استوک،خرید لپ تاپ استوک اللهم عجل لولیک الفرج بحق زینب کبری سلام الله علیها تنهاترین سردار honaryy Trevor ستاد جوانان دفتر امام جمعه پلدشت