آره نمیخواستم دست گرگا بیفته.باهاش صحبت میکردم نصیحتش میکردم که زندگیشو بکنه درساشو بخونه.یه جورایی از خودم سردش میکردم،ولی ول کن نبود هربار که کاری میخواستم بکنم گریه میکردو میگفت میخوای ازم جدا شی.
شرایطو سخت تر میکردم،چند ماه گذشت و بالاخره موفق شدم،گفت تو راست میگی کارم اشتباه بود.جدا شدیمو بعد دو سال دوباره برگشت،باز گریه میکرد که نمیتونه بی من سر کنه،دوسال پیش بچه بوده و الان بزرگ شده.باز خندم گرفت گفتم هنوز بچه ای بزرگ نشدی.بعد چند ماه گیر دوباره رفت،ولی این دفعه گیرم برا این بود که شاید بتونم اخلاقمو بهش نشون بدم که بمونه،چون کم دختری پیدا میشد که عفتشو از دست نده،بار دوم که رفت کمی ناراحت شدم،ولی باز به زندگی معمولیم ادامه دادم.تهران کار میکردم چند سال گذشته بود،سال 95 بود روز چهارشنبه سوری،داشتم بار میبردم به مشهد،زنگ زدو حرف نزد،یه شماره دیگه گرفته بود.فهمیدم خودشه،گفتم تو که باز برگشتی،گفت این روزو یادته؟ گفتم آره شبش جواب مثبت دادم بهت لعنت به اون شب.گریه کرد و گفت این دفعه واقعا بزرگ شدم میتونم تصمیم خودمو بگیرم،نزده ساله شده بود،گفتم فک نکنم همچین چیزی باشه تصمیمای تورو خونوادت واست میگیرن نه تو.گفت من برا خودم زندگی میکنم اونا تا حدی میتونن تصمیم بگیرن برام.این دفعه دیگه فراریش ندادم گفتم دختر خوبیه یه محله دنبالشه و این فقط بامن بوده از اولش،شاید قسمت همین باشه.که بقیشو اعصابم نمیکشه بنویسم،دوباره گذاشت و رفت،کلی ازم حلالی خواست که ببخشمش نمیتونه تصمیم بگیره و خونواده براش مهمه خواسته های اونا براش مهمه،لبخندی زدمو گفتم فقط برو یه بار دیگه هم نیا.این همه مدت که باهام بود یه بار فقط دست دادم برا خداحافظی. اگه بشینمو کارایی که باهام کرد رو واستون بگم که اصلا اعصابشو ندارم،شما که نمیشناسینش نفرینش میکنین.
این بود قصه من.الان تنها کسی که واسم مهمه زن آیندمه که نه میشناسمش نه دیدمش ولی روزی زنم میشه،من بهش میگم فرشته خیالی.قسمتم.
ممنون که خوندین.
اشتراک گذاری در تلگرام
درباره این سایت