آره من عاشقش نبودم،دوسش نداشتم،نه دیده بودمش نه میشناختمش،بعد چند مدت خواستم بهش فشار بیارم که دست از سرم برداره،نحوه پوششش،حرف زدنش،محدود کردنش.نمیخواستم ببینمش واسم مهم نبود که چه شکلیه و .هی اسرار میکرد قسمم میداد که برم ببینمش.
منم سر کار میرفتمو خسته برمیگشتم خونه.
منو با اسرارش شک مینداخت،یه روز خیلی قسمم داد گفت بیا،گفتم کارم تموم بشه میام،همون با لباس کارم رفتم کوچه نشسته بود با رفیقاش،فهمیدم اسرارش برا چی بود،که منو نشون رفیقاش بده بگه با سعید حرف میزنم،کاری که انتظارشو از یه بچه داشتم.کوچه رفیقم اینا بود،سر کوچه بود خودش،با هم تا ته کوچه رفتیم و برگشتیم،بهش نگفتم جریان چیه،برگشتنی هانی رو دعواش کردم که چرا این کارو کرد.هم با آبروی خودش هم با آبرو و شخصیت من.چند روز جوابشو ندادم،حرف از خود کشی زد ،حرف بچه گونه.گفتم باشه خودتو بکش اگه میتونی،ولی خودشم خوب میدونست که نمیتونه و فقط حرفه.کاریش نداشتم دیگه یه مدت گفتم خاموش میکنم گوشیمو هرچی میخواد بذا بشه،ولی بعد فکر اینکه بچه هستو دست یکی دیگه بیفته دلش میشکنه هزارتا بلا سرش میاد ادامه دادم رابطه رو مجبورن،تا وقتی که راهنماییش کنم تا که زمین نخوره.
اشتراک گذاری در تلگرام
درباره این سایت